چمدانِ سپید



امروز یه خانوم حدودا پنجاه ساله اومده بود، سی تی شکم و لگن داشت بعد تا اومد تو اتاق شالشو درارود وبا یه حالتی اومد که حس کردم قصد داره مانتوشو هم دراره، گفتم لازم نیست و اینا گف نه من نفسم میگیره بعد شالشو ک دیگ دراورده بود کارشناس خانوممون اومد گفت لازم نیس روسریتو دراری و فلان با لحن طلبکار گف من نفسم میگیره خانوم،حالا این کارشناسمونم مذهبی طوره داشت بهش توضیح میداد که شالتو بذار، جلوشو باز بذار اینم همینطور داشت میگف نهههه من نفسم میگیره من قبلا انجام دادم نمیتونم. بعد یهو برگشت گفت اصن اینطوری کنین اینارو هم درمیارما :\من فقط اومدم تو اتاق کنترل و مردم از خنده.

خیلی عجیب غریب بود بنده خدا

بقول یکی از کارشناسا نه به اونا که به زور باید بهشون بگی چادرتو بردار نه به این


از دانشگاه‌برگشتمو دارم آماده میشم برم بیمارستان برای شیفت عصر،رژمو پررنگ میکنم که صدای پیامت میاد:عزیزم پایین منتظرتم. زودی مقنعمو سر میکنم و کیفمو برمیدارم و میام پایین،با یه لبخند عمیییق که همیشه موقع دیدنت رو صورتم نقش میبنده بهت سلام میکنمو میبوسمت،از اتفاقای صبح حرف میزنیم و میریم که مثل همیشه باهم ناهار بخوریم ، تو همون حین و بین ترانه جدیدمو برات میخونم.بعدش منو میرسونی بیمارستان که خودتم بری سرکارت.منم با کلی انرژی حاصل از دیدنت وارد بیمارستان میشم تا بقول تو از مردم عکاسی کنم.وسط راه برمیگردم و یه بوس میفرستم برات میخندی و میگی شب میبینمت:)


این اخر هفته ای که گذشت بسی پربار و جذاب بود،از کارگاه ترانه با اهورا ایمان که هرچقد از شخصیت و منشش بگم کم گفتم، اونقدری این بشر روح شاعرانه داره که دلت میخواد همینطور حرف بزنه و تو گوش بدی و لذت ببری تا افتتاحیه روز جمعه،سخنرانی دکتر مهدوی که مولاناشناس هست و انقد خوب حرف میزد که آدم برخلاف سخنرانیای دیگه که خسته کنندس حظ میکرد از طرز تفکر و صحبتش.گروه آقای سماع که اجرای اپراشون فوق العاده بود به معنای واقعی و رقص سماعی که آدمو مسخ میکرد و ته ته همه اینا اجراهای جذاب محمد معتمدی، من همینطوریشم کلی دوسش دارم حالا فک کن زنده برامون کلی آهنگ خوند.یعنی کلی کیف کردم از اینکه این همه ادم خفن و کاربلدو از نزدیک دیدم


این روزا یا سرکارم یا ببیمارستان یا خوابگاه،به طور کلی میشه گفت سرم شلوغه،ولی نمیدونم چه مرگیه که وقتی خلوت میکنم با خودم یا  اخر شب وقتی میخوام سر رو بالش بذارم حال دلم خوب نیست.خودم میدونم چرا،ولی کاریش نمیشه کرد.میشه جای کسی که دوسش داری بری سربازی؟نه.پس تو این بیرونی و اون کیلومترها دورتر از همون دوری که قبلا بود ،تو پادگانه.و واقعا یه ساعت در روز حرف زدن کمه واسه این حجم از دلتنگی.


میدونین تو آدمای اطرافم زیاد دیدم کساییو که همیشه خودشونو بازنده و مورد ظلم واقع شده و بیچاره میدونن و همیشه انگشت اتهامشون سمت دیگران و یا شرایط محیطیه.و متاسفانه این رفتارشون نشات گرفته از بی مسئولیت بودنشونه و به واسطه این رفتارشون همیشه خدا سعی میکنن به وظایفشون بنداز گردن دیگه.حالا تو روابط کاری و یا ارتباطات رسمی یجورایی میشه با این موضوع کنار اومد ولی نقطه تاریک ماجرا اونجاست که با این آدما بخوای وارد رابطه عاطفی بشی.به قدری اذیتت میکنن و مدام حس عذاب وجدان بهت میدن که یه جاهایی واقعا باورت میشه تو در حقشون ظلم کردی و امان از روزی که بخوای اون رابطه عاطفی رو به هر دلیلی قطع کنی.تمام تلاششونو میکنن که تو رو یه ظالم تمام عیار نشون بدن و خودشونو جوری مظلوم فرض کنن که انگار همیشه همه دنیا اینارو تنها گذاشتنو بهشون بدی کردنو میدونی تو آدمایی که دوز این حسشون بالاست باید خیلی سریع و بدون هیچ عذاب وجدانی خودتو از مهلکه نجات بدی.چون شاید یه روزی بالاخره یاد گرفتن که خودشونن که مسئول اتفاقات زندگیشونن.

 

 

پ.ن:شاید بی مقدمه بود این پست ولی من باب یه اتفاقی که برای یکی از دوستام افتاد یاد این تیپ آدما افتادم


کوروش یغمایی داره تو گوشم میخونه.و قلبم پر میشه از عشق.خوشحالم که روز آخر شهریور هوس کردم برم سراغ آهنگاش.بنظرم میشه یه پاییزو ساخت با آهنگاش و کیف کرد از غم ِ خوب آهنگاش.

چند وقتیه حس میکنم دارم بزرگ میشم.انگار از دوز بچگیم کم شده و این تو بعدی که من مدنظرمه اصلا اتفاق بدی نیست.

امروز یه تجربه بزرگ به دست آوردم.اینکه نترسم از زدن حرفم و اینکه ارزش خودمو کارمو بدونم.راستش من از اواخر تیر میرفتم یه کلینیک خصوصی رادیولوژی فک و صورت تا طرحم شروع شه وخب قرار بود از اول مهر قرارداد رسمی ببندیم و دکتر اصلا به روی خودش نمی آورد که باید درمورد حقوق حرف بزنه و تازه وقتی خودمون حرف زدیم و ایشون یه چیز ماورایی گفت و توقع داشت که ما قبول کنیم برخلاف سپیده سالهای گذشته خیلی خوب و خونسرد و قوی حرفمو زدم و بدون هیچ رودروایستی شرایط خودمو گفتم و فردا هم دیگه روز آخره و ترجیح دادم که قدر خودم و علممو بدونم تا اینکه به بهونه بی تجربگی راضی به چیزی کم تر از اون چیزی که حقمه بشم.چون من میدونم که وقتی وارد کاری میشم باوجدان صفرتا صد اون کارو انجام میدم و دلیل نمیشه چون سابقه کار ندارم بهونه ای بشه واسه اینکه کسی حقمو بهم نده.و مطمئنم واسه آدمی که کارشو با دل و جون انجام میده و کم کاری نمیکنه همیشه کار هست:) و اینکه فردا اولین جلسه کلاس یوگامه و من بشدت بابتش ذوق دارم.

روز خوبی بود و به خودم افتخار میکنم.


فردا جشن فارغ التحصیلی مان برگزار میشود و من هم خوشحالم و هم ناراحت.خوشحال بابت تمام کردن یه مرحله از زندگی و ناراحت بابت تمام شدن دوران هر چند سخت اما شیرین دانشجویی.

امروز و دیروز با جبرانی رفتنم کاراموزی م هم تمام شد.و عملا تنها پروسه اداری فارغ التحصیلی باقی مانده.

و دل کندن از این همه دوست.از این همه خاطره عجیب سخت است.

فردا روز شاد و غمگینی ست برای من.


فقط میخواهم بنشینم یه گوشه و عصار درگوشم بخواند چیزی که ازت توی خاطرمه چشمای خیلی قشنگه مگه نه؟ و تا توان دارم گریه کنم.پر از بغض و غم و دلتنگی م این روزها.نمیدانم روزهای آینده م قرار است چگونه پیش برود.

فقط آغوشش آرامم میکند که دوری آن را هم از من گرفته ست.

روزهای سختی ست.دارد تمام میشود این چهارسال.ترس از آینده.دلتنگی برای گذشتهمن فقط بغض دارممن کم آورده ممن به بودنش معتاد شده م.به شنیدن صدایش حتی از راه دورو حالا وقتی این خدمت لعنتی آن را هم میگیرد من به که پناه ببرم از این همه غم؟


خب خداروشکر موج افکار منفی و نابود کننده با اندک تلفات و تخریب تموم شد امشب.به حدی حالم بد بود این چند روز اخیر که واقعا در وصف نمیگنجه.

واقعا انگار یکی مغزمو گرفته بود تو دستش و با تمام قدرت داشت لهش میکرد.

قشنگ حس میکنم بدترین ورژن شخصیتم این طور وقتا میاد بالا.


دچار نگرانی قبل از شروع کار شدم.بعد از کلی بالا پایین خیلی یهوویی جور شد که من همینجا تو شهر خودم برم طرحدرصورتی که تا دیروز قرار بود برم یکی از شهرستانای اطراف.اما الان با اینکه بهتر شده شرایط ولی نگرانمکه نکنه شرایط کاریم تو همون شهرستان اطراف اینجا بهتر باشه.نکنه شیفتاش فلان باشه.نکنه حقوق و مزایاش بسان باشه.نمیدونم چرا انقد ذهنم جنبه های منفی رو میبینه شاید بخاطر اینه که از شرایط پیش روم آگاهی ندارم.


دیدین بعضی وقتا یه آهنگو که قبلا بارها شنیدین یهو دوباره میشنوین و این دفعه حس میکنین فرق داشته با دفعه های قبل.انگار با تمام وجود حس شاعرش،حس خوانندشو درک میکنین.من امروز قلبم از شدت زیبایی این آهنگ رو به درد آورده.اونجا که همایون شجریان میخونه:

تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه

مدام پیش نگاهی 

مدام پیش نگاه.

میتونم دراز بکشم رو به آسمون این آهنگو پلی کنم.و با هر کلمه ای که میخونه تو رو یادم بیارم و از شدت علاقه م بهت، با صدای همایون همونجا بمیرم.

 


زندانیان قرن بیست و یکیم ما.

با این تفاوت که زندانی حداقل روزی اندک زمانی دارد برای ارتباط با دنیای بیرون.

ما جرممان آنقدر سنگین است که نه باید ارتباطی داشته باشیم با کسی و نه کسی از ما خبر داشته باشد.

میتوانیم صدها دفتر حبسیه بنویسیم از روزگارمان.

 


حقارت رنجی عجیب است،وقتی مدام مهربانی ت و دل رحمی ت درک نشود و به تمسخر گرفته شود تنها به یک جرقه نیاز داری برای آتش گرفتن.و وقتی طعم انتقام را بچشی دیگر چیزی جلودارت نخواهد بود.و آن وقت سخت است که بفهمی دیگران قربانی تواند یا تو قربانی بی رحمی شان

 

 

میتوانی تصور کنی که اگر روزی همه انسانها خودشان را بسپارند به دست جوکر بینوای بیمارشان،چه میشود؟!

 

 

 


شعر یادوم رَاز گروه سیریا

مدام داره پلی میشه و پاهام با ریتمش هماهنگ میشه و با خوندنش درست همونجا که میگه : که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی قلبم پر از عشق میشه و چشمام پر از اشک.

بعضی آهنگا یجوری حل میشن تو وجود آدم که نمیتونی ازشون دست بکشی.

لهجه جنوبیِ فوق العاده.عاشقانگیش.حتی سرفه های وسطش.

میام تا نزدیک لبات.دِلِی دلی شعر یادوم رَ.

شعر یادوم رَ.

 

 

 

 

 

 


میدونی حس میکنم باید یه چیزی بگم.یه چیزی بنویسم.یه چیزی تو گلوم شبیه یه غده داره هی بزرگ و بزرگ تر میشه و بعد شکل غم تو چشمام خودشو نشون میده.
حس میکنم باید حرف بزنم،اونقدر حرف بزنم که اشکم سرازیر شه و بشوره غم توی چشامومیدونی من خودمو میشناسم،وقتی جلوی آینه می ایستم میفهمم که چند وقتیه هیچ برقی تو چشام نیست.بهم میگفتی وقتی میخندم چشامم میخنده.اما ببین.چند روزیه که چشام نمیخندهنمیدونم چرا ته نوشته هام همش باید به تو ختم شه.شاید چون بخش زیادی از زندگیم به تو اختصاص پیدا کرده.اما ببین.تو شادترین لحظات هم،وقتی حس نکنم بودنتو،حتی اگه لبام بخنده.چشام ساکته ساکتن.بذار به تو بگم.تو بهتر از هر کس دیگه منو میفهمی.این روزا.خیلی همه چی غمگینه.همه اتفاقایی که افتاد.همه تلخیایی که هنوزم که هنوزه هضم نشده‌‌‌.اما میدونی.وقتی تو نیستی انگار بخش بزرگی از روحم هم منو میذاره و میرهانگار خندیدن برام سخت میشه.حتی گریه کردنمیفهمی چی میگم؟


امشب مسئول بخشمون پیام داد که خدمه بخشمون کرونا مثبت اعلام شده و همه بیاید برای آزمایش و گرافی.

نمیدونم تهش چی میشه.اما خب قطعا این بیمارستان رفتنا اومدنا تهش میتونه همچین سوغاتی ای برامون داشته باش.

نگران خودم نیستم،نگران خانوادمم که نکنه به خاطر من آلوده شن.

به شخصه از مریضای مشکوک هم گرافی گرفتم این مدت.اما خب اینکه خدمه بخشمون درگیر شده،احتمال درگیر شدن هممون خیلی بالا میره.

نمیدونم تهش چی میشه.اما هرچی که هست الان نگرانم.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

zedfa.ir دور ایران بگردیم!!! دانلود آهنگ جدید آموزشگاه مجازی animallitter عاشق خدا ویکی بیبی مجله تخصصی بیبی پرو Death to USA regime William ارسلان همت‌زاده